کد مطلب:235329 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:161

کرامت 49
شفای «م»

وقتی دكتر حرف آخر را زد كمر رسول شكست، اشك از چشمان رسول به روی صورتش غلتید و روی زانویش نشست.

او صدها كیلومتر را با همسر بیمارش «م» آمده بود تا در مركز استان، دكترهای معروف، معالجه اش كنند، اما حال با آن همه آزمایش و عكس در مشهد و تهران و رفت و آمدهای مكرر، دكترها گفته بودند «نود و نه درصد» امكان مرگ وجود دارد و درمانی نیست. آه... و اشك سد چشمان را شكست و مثل سیل جاری شد؛ از یك سال قبل دید چشمان «م» نیستانی، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهای شدید می شد تا جایی كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده و بارها برای معالجه به پزشك مراجعه كرده بود.

تا اینكه یكباره سمت راست بدن «م» كاملا فلج شد؛ و او قدرت تكلم خود را نیز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنورد به بیمارستان قائم مشهد منتقل كردند و پس از یك شب بستری شدن در آنجا به بیمارستان امدادی منتقل گردید و در آنجا پس از گرفتن عكسهای فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمایشهای مختلف به رسول گفته شد كه بیمار را به تهران باید ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص، از بیمار عكس بگیرند، تا نظر نهایی پزشكان مشخص شود. و او با هزار مشكل، همسر بیمارش را با هواپیما به تهران برد. در تهران پس از بستری شدن «م» در بیمارستان و در فرصتی كه پیدا شده بود كه رسول به منزل یكی از آشنایان می رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلی بیشتر نیاز پیدا كرده بود و شدت یافتن بیماری «م» و بستری شدنش باعث شده بود تا رسول بیشتر احساس تنهایی كند؛ به همین جهت در منزل آشنا، بغض رسول



[ صفحه 250]



می تركد و با گریه و درد، از بیماری «م» سخن می گوید؛ چندانكه بانوی خانه از عمق وجود دل شكسته شده سفره ابوالفضل نذر بیمار می كند رسول پس از چند روز با عكس لازم و بیمار به مشهد مراجعت می كنند. و «م» مجددا در بیمارستان امداد بستری می شود و پزشكان با دیدن عكس، حرف آخر را به رسول می زنند؛ همسرت حتما می میرد...!!

رسول چگونه می توانست بپذیرد كه «م» می میرد؟ كه تنها می ماند... كه حاذق ترین پزشكان در مقابل مرگ عاجزند... كه كیلومترها سفر نتیجه ای نداده... كه هم بالین و هم پیمانش محكوم به مرگ است... كه بچه هایش بی مادر خواهند شد.

رسول نمی توانست این همه را تحمل كند، اصلا نمی توانست بپذیرد؛ اما در مقابل تلخی زمانه، انسان چاره ای جز قبول مصائب ندارد. و بالأخره رسول با قلبی مملو و پر از درد و با كمری شكسته به شهرستان، پیام می فرستد كه همخونان، عزیزان و خویشان بیایید و برای آخرین بار بانویم را ببینید؛ همه آمدند با آه و افسوس در دل و بر لب كه می بایست در حضور بیمار پنهان می شد؛ اما «م» همان گونه كه مرگ را می دید، غم پنهان صورتها را نیز می دید، ولی افسوس كه حتی زبانش نیز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود می سوخت و می بایست برای همسرش كه جلو چشمانش پرپر می زد با آشنایان برنامه ی مجالس ترحیم او را پیش بینی كنند چه صبری لازم بود و چه صبری داشت رسول...؟

«م» كم كم سر در مرگ را حس می كرد، گویی در پشت همه صورتها مرگ را می نگریست؛ شبح و سایه ی مرگ حتی از پشت نگاه رسول نیز او را می نگریست.

«م» در یك لحظه شكست، چشم فرو بست تا خود را حتی اگر برای دقیقه ای هم كه شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابی كه بعدها از خاطر «م»



[ صفحه 251]



نرفت؛ خوابی كه همسان صادقترین رؤیاها، خوابی همپای بیدارترین لحظات زندگی... در خواب، بیمارستان بود و همان اتاق، اما اتاق و همه ی اشیاء آن در «مه» [1] قرار داشت و هیچ كس جز او در اتاق نبود و یكباره همان بانویی كه در تهران، رسول به خانه ی شان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او برای شفای «م» سفره ی ابوالفضل نذر كرده بود در اتاق ظاهر شد دست «م» را گرفت و با خود برد «م» آرام و سبك همپای او می رفت پرواز نمی كرد؛ اما گامهای خود را نیز به یاد نداشت و بیكباره خود را در كنار پنجره فولاد و لا به لای عطر صداها و فریاد زلال نیازمندان و حاجتمندان دید، بانوی همراه روسری «م» را به او و پنجره ی فولاد گره زد. بالأخره خواب «م» پایان می گیرد و از خواب بیدار می شود و بوی تند داروها و فضای بیمارستان، تلخی مرگ را به او گوشزد می كنند.

«م» چشم باز می كند نیرویی در او پیدا شده، افسوس كه زبان او قادر به گفتن نیست؛ اما چشمان پر تمنایش را به خود می خواند، نیروی لایزال، او را راهبری می كند و با اشاره می فهماند كه او را به حرم ببرند در ابتدا پزشكان و همراهان با این خواسته موافقت نمی كنند؛ اما رسول می خواهد كه این آخرین خواسته همسر خود را اجابت كند، او چطور می توانست از تمنایی كه همسر رو به مرگش می كرد بگذرد؟ تمنای چشمهایی كه رسول بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگی دیده بود بگذرد پس بگذار، دیگران هر چه می خواهند در این باره بگویند، «م» باید به حرم برده شود رسول با خواهش و استغاثه اجازه ی خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان گرفت و او را با آمبولانس و روی برانكار [2] به



[ صفحه 252]



پشت پنجره ی فولاد منتثل كرد؛ «م» دخیل امام هشتم می شود.

رسول، كنار «م» دخیل شده با دلی پر درد به فكر فرو می رود؛ او هنوز نمی تواند باور كند «م» لحظه به لحظه از او دور و دورتر می شود.

در دل می گرید و می گوید چطور داری می میری «م»! در حالی كه ما هنوز در آغاز زندگی قرار داریم.

من هر وقت خسته از كار به خانه می آمدم، تو با رویی گشاده و پر مهر خوشامدم می گفتی؛ حال با كه درد دل بگویم؟ چگونه در خانه ای كه تو نیستی آرام گیرم...؟ نمیر همسرم نمیر...!

رسول در دل خون می گریست؛ اما همسر بیمار او در دنیای دیگری بود...

ناگهانی زبانی كه ده روز قدرت تكلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب كرد... شوهرم آب... بیاور.

مردی كه روز یكشنبه 21 / 5 / 1371 در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور و مرور بودند، یكباره فریاد شادی مردی را شنیدند كه شفای همسر محتضرش را كه حاذق ترین پزشكان، مرگ او را حتمی دانسته بودند، از امام گرفته بود...

رسول دوباره خنده را در تمامی وجود همسرش دید. سال بعد «م» پسری برای همسرش به دنیا آورد.

والسلام


[1] بخاري كه گاهي در هواي باراني و مرطوب توليد مي شود و فضا را تيره مي كند، بخار آب پراكنده در هواي نزديك زمين. (ف. عميد).

[2] تختي كه بيماران يا مجروحان را روي آن خوابانند.